دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۱۳۸۶۸
دوشنبه ۰۲ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۵

فکرشهر- عبدالرضا عبدالهی: تازه هشت سالم شده بود که یک باره مرحوم پدرم فیلش یاد هندوستان کرد و با یک مهاجرت معکوس ما را از شهر خِرکش کرد و برد به یک کوره دهات دورافتاده که هر چند خانه آبا و اجدادی مان محسوب می شد، اما با این کار همه آمال و آرزو و آینده مان را به باد داد. 

این خانه، حیاط دراندشت دو قسمتی داشت، که یک دیوار خشتی کوتاه پرچین مانند، حیاط جنوبی و شمالی را از هم جدا می کرد. توی حیاط شمالی، یک ردیف خانه کاهگلی ال مانند (L) یادگار پدربزرگ بود، با چند درخت نخل ثمر نده و چاه آب و حوض سیمانی، در ضلع جنوبی حیاط هم اطاق سوله مانند کوچکی بود که اول آسیاب برقی یا همان مدار آردی بود و بعد شد مرکز پخش روغن و برنج و ارزاق که به آن تعاونی روستایی می گفتند. 

بیشتر قسمت‌های دیوار، خار و خاشاک گذاشته شده بود تا حیوانی وارد خانه نشود، سلطان محمود!! ما که نه کشاورز بودیم و نه گاو و گوسفندی داشتیم، بیشتر اوقات حتی مرغ و خروس هم نداشتیم، آخه مهاجرت چرا؟ 

توی حیاط، هر سنگ و چوبی را که بلند می کردی، رتیل و عقرب های رنگارنگ بود که برایت دست تکان می دادند؛ تازه بعضی هاشان خیلی ندار بودند و زمستان ها سر می خوردند زیر لحاف و تشک و قصه های ترسناک ننه ام مثل «قافله گوش، سرت رو بخورم یا گوش؟» را با ولع گوش می کردند؛ صبح هم می رفتند پی زندگیشان. البته مارهای در سایز و رنگ های مختلف هم بودند که با هم، همزیستی مسالمت امیز داشتیم. بعضی اوقات همین طور که خوابیده بودیم، یهو یک مار خوش خط و خال از سقف چوبی اتاق اویزان می شد و چند تا بارفیکس و آفتاب مهتاب بالانس، پشتک وارو می زد و ما هم دسته جمعی دست می‌زدیم برایشان. درست است خانه ما بود، ولی سالن ژیمناستیک ان ها هم بود؛ یا مثلا تابستان نشسته بودیم، یک باره یک چیزی شالاپی می‌افتاد کنارمان؛ می‌دیدیم آقا مار است؛ او هم فقط می‌گفت: «نمالی»! بعد دمی تکان می داد و می رفت. 
این ها ظاهر خانه بود و اما باطن خانه. 

مقررات خانه ما بیشتر شبیه پادگان بود، به همین دلیل به مرحوم پدرم می گفتیم «سلطان»! البته یواشکی که خودش نفهمد.  

و اما قوانین این پادگان روستایی: 

شش صبح برپا؛ شش و نیم صرف صبحانه ان هم در خانه «تش و چاله ای» که اتاق کوچک کاهگلی بود که وسطش چاله ای بود پر از آتش، زمستان ها نان نازک دسپخت ننه ام را روی آتش می‌گرفتیم، گرم که می شد به شکل قیف درمی اوردیم. این به اصطلاح نان قاضی شده را با چای می‌خوردیم. در حالی که دود آتش تو چشم مان می‌رفت و اشک مان جاری بود. البته از انجایی که بنده بچه ارنکی بودم و نمی‌توانستم بدون اذیت و سیخونک به خواهران و برادرانم به قول پدرم «مثل ادم صبحانه بخورم»، بنابراین حتی الامکان  سعی می کردم تا سلطان انجاست توی خانه تش و چاله ای افتابی نشوم. 

بقیه قوانین هم این ها بود:
خندیدن ممنوع؛ دویدن ممنوع؛ بلند حرف زدن ممنوع؛ بازی کردن مخل ارامش سلطان ممنوع؛ با وجود حوض اب قشنگ و پر اب توی حیاط، شنا کردن ممنوع. 

من  اصولا آدم  یاغی و سرکشی بودم وعمرا توی کتم نمی‌رفت. با وجود ترس از سلطان، پی همه چیز را به تنم می مالیدم و تا فرصتی پیدا می کردم، تمام قوانین ممنوعه سلطان محود پدر را زیر پا می‌گذاشتم البته قبلا نقاط خروج اضطراری و نقشه فرار احتمالی را مشخص می کردم تا در صورت تعقیب توسط سلطان به راحتی دم به تله ندهم و گیر نیفتم.

به خاطر دارم  یک ظهر تابستان به همراه برادرم بی سروصدا تیرکمان به دست زیر درخت کویر وسط حیاط تمام حواسمان به بچه گنجشکی بود که لای برگ های درخت نشسته بود و ما می خواستیم شکارش کنیم. یک لحظه دیدم برادر بی معرفتم بی خبر مثل برق و باد به طرف یکی از درروهای نقشه فرار دوید؛ سرم را که چرخاندم سلطان را دیدم که با صدای ما از خواب ناز ظهرگاهی  بیدار شده و همچون شیر ژیان به طرفم می دود. بنده دو تا پا داشتم، چهارتای دیگر هم قرض کردم پشت سر برادرم مثل «یوسین بولت» جامائیکایی، شروع به دویدن کردم. از آن جایی که نارفیقی آخر و عاقبت ندارد، پای برادرم توی علف ها گیر کرد و زمین خورد و به ناچار اسیر سلطان شدن همان و کتک مفصل خوردن همان. من هم از روی دیوار کنار اتاق معروف به «اطاق عمه قزی» پریدم آن طرف دیوار و از مهلکه جان سالم به در بردم. 

تا شب جرات نکردم به خانه برگردم، اما وقتی سلطان مشغول نماز بود، یواشکی آمدم توی خانه و مثل همیشه این مادرم بود که با مهر مادری، ناجی من از خشم سلطان  بود. 

یادش به خیر؛ چه دورانی داشتیم؛ دورانی سخت و ادبار و پر از محرومیت که امروز فقط یادش خوش است و خودش چون حنظل و خیارگرگو تلخ است و بدمزه.
 

نظرات بینندگان
ناشناس
|
-
|
دوشنبه ۰۲ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۷:۱۳
یادش  بخیر اون دوران اگرچه من زندگی توی روستا را تجربه نکردم ولی ایام کودکی به روستا رفتم با همه فقر ونداری اون روزها صفایی داشتن روستاها صفا از زندگی ها رفت
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر